آيتاآيتا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

دخترم آيتا

اولین قدم در بزرگترین سفر؛سفری بنام زندگی

سلام عزیزم  دیروز بعد از کلی ناز و ادا اولین قدم رو برداشتی  نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم. دیروز صبح با زن دایی جون صحبت راه  نرفتن تو بود و من کلی ناراحت و نگران بودم یکمی صبح باهات تمرین راه رفتن کرده بودم ولی بعد از ظهر که خواستم باز تمرین کنم. تو در مقابل چشمهای متعجب من دو قدم راه رفتی بعد سه قدم بعد چهار قدم  منم داشتم از خوشحالی میمردم تو خونه تنها بودم دوست داشتم پنجره رو باز کنم و فریاد بزنم دخترم بالاخره راه رفت   خیلی خوشحال شدم زنگ زدم به بابا ولی دلم نیومد بگم گفتم بذار بیاد خونه خودش ببینه.  وای که بابا چقدر خوشحال شد  واقعا که روز که سهله هفته و ماه منو ساختی خدایا تو رو به عرش ...
15 بهمن 1390

باز هم ...

سلام عزیز دلم.ماشالله این چند وقته چقدر بزرگ شدی. بگم چکارا میکنی؟ دوست داری غذاتو خودت بخوری بگذریم که بیشترش میرزه ولی این علاقه ات به استقلال برام بسیار ارزشمنده. تا میگم بریم ددر می خوای جورابهاتو بپوشی.سر تو شونه میکنی ،دستاتو میشوری و مسواک میزنی.راستی چقدر هم دست و دلبازی. هنوز نمی تونی خودت راه بری و این منو خیلی نگران کرده  چند روز پیش کلی تحقیق کردم در این مورد و فعلا کمی نگرانیم برطرف شده. عزیزم نمیدونی چقدر برای آینده ات نگرانم گلم ...غنچه ام... عسلم خیلی دوست دارم خیلی. نمی دونی پریشب چه عذابی کشیدم وقتی می دیدم گلوله گلوله اشک میریزی که بیای تو بغلم شیر بخوری و بخوابی داشتم پرپر میزدم که شیرت بدم اما نمیشه گلم نمیشه ...
7 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم آيتا می باشد